جدول جو
جدول جو

معنی عزیز شدن - جستجوی لغت در جدول جو

عزیز شدن
(خوی / خی گُ کَ دَ)
گرامی شدن. ارجمندشدن. اعتزاز. تعزّز. عزّ. عزازه. عزه:
تا شوی از جملۀ عالم عزیز
جهد تو می بایدو توفیق نیز.
نظامی.
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
که مر خویشتن را نگیری به چیز.
سعدی.
مرا قبول شما نام در جهان رفته ست
مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان.
سعدی.
- امثال:
میخواهی عزیز شوی، یا دور شو یا کور شو. (امثال و حکم دهخدا).
، گرانبها شدن. گران شدن: نرخها عزیزشد یک من گندم به هشت درم. (تاریخ سیستان). در این سال بود که نرخها عزیز شد، من گندم به دویست درم نقدشد و جو به صدوهشتاد درم... همچنان غله عزیز میشد تا منی گندم در ناحیۀ سیستان به هزارودویست درم رسمی شد. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست آمدن، حاصل شدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزیز کردن
تصویر عزیز کردن
گرامی کردن، عزیز کردن، ارجمند کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیز شدن
تصویر تیز شدن
برنده شدن لبۀ تیغ یا نوک چیزی که کند شده است
کنایه از برانگیخته شدن، کنایه از خشمگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
(خوی / خی تَ تَ)
گرامی داشتن. احترام کردن. اعزاز. (فرهنگ فارسی معین). تعزیز. (از دهار). ارجمندی دادن. عزت دادن:
عزیز نبود آنکس که تو عزیز کنی
زبهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
آنکس که چنین عزیز کردت
ازبهر تو کرد گوهر و زر.
ناصرخسرو.
تا عزیزم مرا عزیز کنی
چون شدم خوار خوار انگاری.
خاقانی.
هر ذلیلی که حق عزیز کند
در عزیزیش منکری منگر.
خاقانی.
هر یکی را کرد اندر سر عزیز
هرچه آن را گفت این را گفت نیز.
مولوی.
دعائی گر نمیگوئی بدشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هرچه فرمائی.
سعدی.
چو ما را بدنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز.
سعدی.
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
به خوبروئی لیکن به خوبکرداری.
سعدی.
آنکه را کردگار کرد عزیز
نتواند زمانه خوار کند.
قاآنی.
ای خدایت عزیز کرده ز خلق
بنده را هست میهمان عزیز.
انوری
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
نسو شدن. حالت لغزانی یافتن، لزج شدن. از حالت طبیعی بگشتن، چنانکه هندوانۀ مانده به زمستان یا بامیۀ بسیار پخته
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
معزول گشتن. جدا شدن. برکنار شدن از کار. پیاده شدن از عمل. از کار افتادن
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ گُ تَ)
برنده شدن. (ناظم الاطباء). حدید گردیدن. حدت. ذرابت. ذرب. چنانکه شمشیر و کارد و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، خشمگین و قهرآلود شدن. (ناظم الاطباء). بخشم آمدن. خشمناک شدن. خشم گرفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز گفتار او تیز شد شهریار
برآشفت بر خیره سر گرگسار.
فردوسی.
سخن هرچه گویم ز من یادگیر
مشو تیز با پیر برخیرخیر.
فردوسی.
خرد را مه و خشم را بنده دار
مشو تیز با مرد پرهیزگار.
فردوسی.
خسروا بر رهیت تیز مشو
سیفی اندر بریدنم مشتاب.
مسعودسعد.
تندجهان رام شد تند مکن جان و دل
تیزفلک نرم شد تیز مشو زین و آن.
مسعودسعد.
، سریع گشتن. به شتاب و عجله و سرعت رفتن. تند براه افتادن:
سپه همچو آهو سبکخیز شد
سپهبد چو یوز از پسش تیزشد.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون مرکب او تیز شود کرد نیارد
تنین فلک روز ملاقات عنانیش.
ناصرخسرو (دیوان ص 224).
، برانگیخته شدن و تحریض شدن. (ناظم الاطباء) :
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افکند گلرنگ را.
فردوسی.
بزین اندر آورد گلرنگ را
سرش تیز شد کینه و جنگ را.
فردوسی.
شاه ایران به تاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر.
فرخی.
، گرم شدن. شعله ور شدن جنگ و عشق و میل:
همی هر زمان رزم شد تیزتر
نپیچید یک تن از آن رزم سر.
فردوسی.
دلم تیز شد با تو ای پهلوان
بگوئی کدامین ز نام آوران.
فردوسی.
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.
عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد.
مولوی.
، رواج یافتن بازار. گرم و پرمشتری گردیدن بازار:
دلارای برساخت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز.
فردوسی.
پشت اهل ادب است او و خریدار ادب
زین همی تیزشود اهل ادب را بازار.
فرخی.
کند شد باز مرگ را دندان
تیز شد باز رزم را بازار.
مسعودسعد.
، تند و... شدن. (ناظم الاطباء). تند گردیدن چنانکه روغن مانده. تند و زبان گز شدن چنانکه روغن و گردو و بادام و غیره. طعم تند و زبان گز پیدا آوردن، چنانکه گردوی کهنه و مانند آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ)
زیاد شدن. افزون شدن. بسیار شدن. اضافه شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
نازا شدن. سترون شدن. و رجوع به عقیم شود
لغت نامه دهخدا
(خومْ بَ دَ)
پهن شدن. پهناور شدن. فسیح شدن. عرض پیدا کردن. اتساع یافتن. متسع شدن. باپهنا گشتن. و رجوع به عریض شود
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی تَ پَرْ وَ دَ)
عزیز شدن. ارجمند شدن:
گر سوی من آئی عزیز گردی
پیوسته بود با تو قیل و قالم.
ناصرخسرو.
به چل سال باید که گردد عزیز.
سعدی.
مناعه، عزیز گشتن. (منتهی الارب). رجوع به عزیز و عزیز شدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُو تَ)
درماندن. فروماندن:
بفعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پر مایه جم.
ناصرخسرو.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ.
سعدی.
مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز شود در سفر.
سعدی (بوستان).
چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ.
سعدی (بوستان).
و رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
زیوریدن آراسته شدن زینت یافتن آراسته شدن: ولکن تا دفتر بالفاظ ایشان مزین شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیز شدن
تصویر لیز شدن
لغزانی یافتن، لزج شدن
فرهنگ لغت هوشیار
رستن، به رستگاری رسیدن، دست یافتن، کامکار شدن خلاص شدن نجات یافتن رستگار گشتن، به کام دل رسیدن، دست یافتن، استنباط کردن، غلبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزیز کردن
تصویر عزیز کردن
نواختن برکشیدن گرامی داشتن احترام کردن اعزاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست رسیدن فراهم آمدن نصیب شدن چیزی کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فرو ماندن، درماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
((~. شُ دَ))
نصیب شدن، به دست آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاجز شدن
تصویر عاجز شدن
فروماندن، درماندن
فرهنگ واژه فارسی سره
اضافه شدن، افزون شدن، زیاد شدن
متضاد: کاهش یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برنده شدن، براشدن، برانگیخته شدن، گوش به زنگ شدن، گستاخ شدن، بی پروا گشتن، مشتعل شدن، شعله ور شدن، پرلهیب گشتن، پرادویه شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد